امروز فقط دلم می خواد بنویسم
حالا واسه کی و به چه دلیلی بماند
دلم میخواد دست یه تیکه ابر رو تو آسمون برهوت خدایی که اون بالا نشسته و راست چسبیده بیخ گوش من یکی رو بگیرم و اونقدر آسمون کبودشو دور سرش بگردونم که یادش بیاد چیزهایی که از روی حماقت درست شده باشن احمق میشن و هی از این که من هستم پشیمون بشه.
آخه مگه یه آدم چقدر میتونه توان داشته باشه که این همه بار امانت رو که بانک مرکزی هم تو صندوق اماناتش نمیتوجا بده رو تو دل کوچیک لامصبش جا بده و جیکش هم در نیاد که خدایی ناکرده کفر نعمت نعمتت را به باد می دهد و تو می مانی با همیانی از عقده های پفیوز....
همیشه ی خدا همینطور بوده. فرصت یه دل سیر گریه کردن و گلایه کردن و به آدما ندادن تا قلبشون یه شبی از کار بیوفته و پدرشون در بیاد.
بابا به خدا دل آدما مثل شیشیه ی ماشین نیست که اگه کثیف شد با یه اشاره ی برف پاککن بشه ازش خلاص شد. چرا هی دل چرکین بکنیم همدیگه رو و هی با پاک کنهای چرکین شده دوران کودکیمون رو این خط خطی ها زور بزنیم نه نمیشه به جان خدای خودم نمیشه که از دست این خطوطی که به جون و دلم انداختین خلاص بشین پس بیهوده هی دست به دلم نذارین.
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
شاملو[2] . شعر[2] . اشعار[2] . نقد[2] . نوروز[2] . ایرانزادم . داستان کوتاه . شعر دیگران . فریدون مشیری . گذشتگان . مشیری . اتاقکی در تاریکی .
نوشته های پیشین
اسفند 1388
شهریور 1388 مرداد 1388 اردیبهشت 1388 فروردین 1388 اسفند 1387 مرداد 1387 تیر 1387 خرداد 1387 اردیبهشت 1387 خرداد 89 فروردین 89 مرداد 89 شهریور 89 مهر 89 بهمن 89 اردیبهشت 90 مرداد 90 بهمن 90 اسفند 90 خرداد 91 لوگوی دوستان
لینک دوستان
صفحات اختصاصی
آمار وبلاگ
بازدید امروز :31
بازدید دیروز :9 مجموع بازدیدها : 81629 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|